جدول جو
جدول جو

معنی خوردن گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

خوردن گرفتن
(کَدَ)
به خوردن مشغول شدن. (یادداشت مؤلف) : جرم، خوردن گرفتن جرامه خرما را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرده گرفتن
تصویر خرده گرفتن
کنایه از عیب و ایراد گرفتن از کسی یا چیزی، برای مثال انوری بی خردگی ها می کند / تو بزرگی کن بر او خرده مگیر (انوری - ۲۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون گرفتن
تصویر خون گرفتن
در پزشکی خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ یا برش پوست و مانند آن، حجامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ گِ رِ تَ)
عیب گرفتن. عیب جویی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا دَ)
عیب گرفتن. نکته گیری کردن. خرده سنجی کردن. انتقاد کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بر کور و کر ار خرده نگیری مردی.
(منسوب به رودکی).
ز فرّ بزم تودی برده در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب
مرا از این مثل صوفیانه یاد آید
اگر بخرده نگیرند برگ یا ترتیب.
ظهیر فاریابی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
سعدی (بوستان).
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس.
سعدی (بوستان).
بزرگی در این خرده بر وی گرفت
که دانا نگوید محال ای شگفت.
سعدی (بوستان).
تابکرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم.
سعدی.
اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان خرده نگیرند جوان را.
سعدی (بدایع).
خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست
سوختن در عشق و آنگه ساختن بی روی تو.
سعدی (بدایع).
گرد گل عارضش طاقت ریحان گرفت
حسن رخش خرده ها بر گل بستان گرفت.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه بما روز الست.
حافظ.
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این من چه کنم.
حافظ.
چو قسمت ازلی بی حضورما کردند
گر اندکی نه بوفق رضاست خرده مگیر.
حافظ.
گر زمسجد بخرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(زَدَ)
اذعان. اقرار. مقر آمدن، متعهد شدن. بعهده گرفتن. تعهد کردن. پذیرفتن: خدا چنانکه داناست بر آنکه من آن را گردن گرفته ام و داناست برآنکه وفا خواهم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
از میان رفتن سرکج و زیادتی یک سوی جامه کم کم با دوختن تا مساوی طرف کم عرض تر گردد. (یادداشت مؤلف) ، از منفذ جسمی مایعی عبور کردن چنانکه روغن بر اثر مالیدن بر تن کسی، آب یا شیرۀ برآمده و تنیده از مرغی یا گوشت بهنگام پخت بار دیگر در جسم مرغ یا... درآمدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ اَ کَ دَ)
اظهار کبر نمودن. بخود بالیدن. تکبر کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) :
خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای
من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای.
مظفرحسین کاشی (از آنندراج).
کند است به اعضای تنم نشتر فصاد
خون از رگ من نشتر فصاد گرفته.
علی خراسانی (از آنندراج).
، قصاص گرفتن:
انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم
پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت.
مفید بلخی (از آنندراج).
- خون گرفتن کسی را، به انتقام کسی گرفتار آمدن:
نگیرد خون ما آن کینه جو را
اگر صد نیزه از جا جسته باشد.
طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرده گرفتن
تصویر خرده گرفتن
خرده گرفتن برکسی. عیب جویی کردن نکته گرفتن بر او
فرهنگ لغت هوشیار
اقرار کردن مقر آمدن، بعهده گرفتن پذیرفتن: خدا چنانکه داناست برآنکه من آنرا گردن گرفته ام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون گرفتن
تصویر خون گرفتن
حجامت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردن گرفتن
تصویر گردن گرفتن
((گَ دَ گِ تَ))
اقرار کردن، پذیرفتن، به عهده گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرده گرفتن
تصویر خرده گرفتن
انتقاد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
عیب جویی کردن، نکته گیری کردن، ایرادگرفتن، انتقاد کردن، خرده بینی گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد